نویسنده: سیدمحمدجواد سیدی (1)




 

 سیر نسبت نقد و تناهی انسان در دکارت، کانت و هیدگر

اشاره

انسان سرشار از توانایی‌ها و امکانات بالقوه و بالفعل است و قدرت برپاساختن نظام‌های تاریخی، فکری و سیاسی را دارد، اما در عین حال انسان توانایی محدود و متناهی‌ای دارد. اگر نقد توجه یافتن به این مسئله و تردید در حدود قدرت و توانایی خود در نسبت با زمانه باشد، امکان اندیشیدن به بنیانی برای فراروی از وضع موجود را فراهم آورده و از این حیث منشأ توانمندی در رویارویی انسان با محدودیت و تناهی خواهد بود. متن حاضر از طریق طرح پیرنگی از تاریخ نقد بر محوریت مسئله‌ی تناهی انسان، تأملی در باب معنای نقد ارائه کرده است.

1

«من به یک معنی واسطه‌ای هستم میان خدا و عدم، یعنی میان موجود متعالی و عدم [...] قرار گرفته‌ام». (رنه دکارت؛ تأملات در فلسفه‌ی اولی)
راوی به خاطر می‌آورد که بارها در خواب دیده که مشغول نوشتن است، و پیش از آنکه از خواب بیدار شود، این همه در نظرش یکسره واقعی می‌نموده است. او ما را در خیال‌پردازی شگرف خویش همراه خود می‌برد: در جهانی که همه چیزی در آن ممکن است، جهان موهومات خیالین است، آنجا که همه چیز غرقه‌ی سیلان صیرورت است. جهان ما موجودات متناهی. در جهانی که بدان وارد می‌شویم کوچک‌ترین خطاهای ادراک حسی به طرز هولناکی برجسته می‌شوند، چرا که دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که این‌ها همیشگی نباشند: اگر حس یک بار خطا کند، دیگر نمی‌توان به آن اعتماد کرد. راوی ما را لحظه به لحظه به اوج پیرنگ نزدیک‌تر می‌کند. کجاست آن نقطه‌ای که در آن خطا نه نامحتمل، بلکه یکسره ناممکن باشد؟ راوی، که تکه موهومی در دست دارد، همچون جراحی بی‌رحم تکه تکه اندام‌های جسمانی خود را از نفس مجرد- جدا می‌کند. این‌ها خود در مقام ضدقهرمان‌های داستان، مایه‌ی گمراهی راوی بوده‌اند. آنچه جسمانی است فی نفسه پست‌تر از آن است که یقینی به ما عرضه کند. آنچه مایه‌ی خطای ماست همین زندان جسم است و متعلقات متغیر و مادی شناسایی.
داستان اما طی چرخش دراماتیک فوق‌العاده‌ای، راه گریزی از این مخمصه نشان می‌دهد: چیزی هست، از سنخی یکسره متفاوت با موم و تن ما، که می‌تواند ما را از خطا مصون دارد: موجودی که واجد کمال مطلق باشد. راوی بار دیگر بر تناهی ما تأکید می‌کند. داستان دیگری درون داستان اول شکل می‌گیرد: ما در ذهن متناهی خود تصوری از موجودی نامتناهی می‌یابیم که بی‌شک خود نمی‌توانیم خالق آن باشیم. پس این تصور از کجا آمده؟ کجاست آن رخنه‌ای که تصویر موجود نامتناهی را به مخیله‌ی متناهی ما راه داده است؟ راوی می‌گوید که باید چنین بیندیشیم که ما محصولات کارگاه صنعتگری هستیم که در وقت تولیدکردن ما، مُهر خود را بر ضمیر ما حک کرده است. ما در ذهن ناتوان و متناهی خود، ناگهان به تصور موجودی نامتناهی برمی‌خوریم: «نامتناهی»، برخلاف ظاهر لفظ، مفهومی مثبت است و بی‌شک چیزی برتر از ذهن ناقص و خطاکار ما آن را نقش زده. همین نکته نیز بار دیگر ثابت می‌کند که ما ناقص و متناهی هستیم. پیرنگ، چرخش دیگری پیدا می‌کند: روایت راوی آغاز نمی‌توانست شد اگر ما موجودات ناقصی نبودیم و دچار شکی ویرانگر نمی‌شدیم. ما بدان سبب شک می‌کنیم که در میانه‌ایم؛ محصور در مرزها؛ همواره در میانه‌ی کمالِ مطلق دسترس‌ناپذیر از یک سو، و از سوی دیگر نیستی‌ای که در قالب شک، شیطان فریبکار و احتمال وقوع خطا، تهدیدمان می‌کند، داستان فلسفه‌ی مدرن با تأکید بر تناهی راوی- تناهی ما- و نیاز به نقدکردن شناسایی خویش- آزمون شک- آغاز می‌شود.

2

«[...] نیز ضرورتی ندارد که نوع شهود در مکان و زمان را به حساسیت آدمیان محدود کنیم؛ شاید بتوان گفت که تمامی هستندگان اندیشنده‌‎ی متناهی ضرورتاً باید با آدمیان از این حیث همسان باشند (هرچند نمی‌توان نظری قطعی در این مورد صادر کرد)، لکن حتی با وجود اعتباری چنین کلی نیز، این نوع از شهود همچنان حسانی خواهد بود، درست به این دلیل که شهودی است مشتق شده (2) و نه آغازین (3)، در نتیجه هیچ شهود عقلانی‌ای، که با توجه بدانچه گفته شد تنها به هستنده‌ی نخستین تعلق تواند داشت، هرگز نمی‌تواند به هستنده‌ای تعلق داشته باشد که هم از جهت وجودی و هم از جهت شهودی وابسته است [...]. (ایمانوئل کانت؛ نقد عقل محض)
سوژه‌ی نقّاد دگردیسی تازه‌ای است در پرسوناژ سوژه‌ی دکارتی، نقد اکنون نه یکی از لوازم اندیشیدن، که یکسره با خود اندیشیدن این همان شده است. سوژه‌ی کانتی، قهرمان عصر روشنگری، دیگر هیچ چیز را از دسترس سنجش نقادانه بیرون نمی‌گذارد. شکاف میان نفس و بدن، که در نظر دکارت خاستگاه شک بود، حال جای خود را به شکاف میان فاهمه و شهود می‌دهد. تناهی سوژه‌ی دکارتی نیز بار دیگر بازمی‌گردد، در بستر قیاس فاهمه‌ی ناقص سوژه، که محتاج شهود حسی است، و ایده‌ی فاهمه‌ی نامتناهی الاهی. این بار نه امکان وقوع خطا، بلکه تناهی ذاتی فاهمه‌ی سوژه و نفس وابستگی او به شهود حسی است، که نقد را ضروری می‌سازد.
داستان این بار نیز با یک خواب آغاز می‌شود؛ راوی، که متافیزیسینی است پیرو مکتب لایبنیتس- ولف، اشتغال خود به این فلسفه را همچون خوابی توصیف می‌کند. اما اعتراف می‌کند که مواجهه با فلسفه‌ی دیوید هیوم، «خواب جزمی» (4) او را پاره کرده. آرامش جهان فلسفه‌ی عقل‌گرا، با حمله‌ی تجربه‌گرایی شکاکانه‌ی هیوم درهم می‌شکند و تنشی حاصل می‌شود. سوژه‌ی کانتی حاصل تنشی است میان شهود حسی و فاهمه‌ای معقول. سوژه‌ی بلندپرواز، به کمک مقولات محض فاهمه، می‌تواند ایده‌هایی بسازد که هیچ چیز در جهان محسوس متعلّق آن‌ها نیست. پرسوناژ شیطان فریب‌کار بازمی‌گردد، این باز در هیئت قوه‌ای متعلق به خود سوژه. قوه‌ای که حرکت آن مرزی نمی‌شناسد و مدام فاهمه را از مرزهایش بیرون می‌‌کشد؛ عقل. عقل، در پی یافتن کبرای قیاس، همواره عقب‌تر می‌رود، در آرزوی یافتن کل امکان، «تألیف تمامی محمول‌هایی که مفهوم کامل یک شیء را می‌سازند»، و این تمامیت امکان، بنا به فرض، واجد امکان خاص هر چیز است (Kant; 1998: 554). سوژه‌ی متناهی همواره خود را به دام مغالطات درمی‌افکند، چرا که نمی‌تواند تصور امر نامتناهی را کنار بگذارد: تصور محض تمامی محمول‌های ممکن را، که هر موجود جزئی همچون قلمرو یا بُرش محدودی است درون دایره‌ی بی‌پایان آن.
نقد برترین کنش موجود متناهی است در قبال برترین قوه‌ی وجودی خود، یعنی عقل. در نتیجه، نقد عقل کنشی است به خود بازتابنده (5). بازتابی بودن حرکت عقل، انعکاس حرکت عقل به جانب خود، بازتابی است از برگشتن «من» دکارتی به سوی خویشتن: می‌اندیشم پس هستم. نقد کانت نقدی است درون ماندگار، نقد عقل به دست خود عقل. تناهی سوژه وی را بازمی‌دارد از آنکه عقل را در فراسوی مرزهای وجود تجربی خود به کار بندد. شناخت محدود است، زیرا سوژه میراست. لکن اصالت شناخت در گرو همین محدودیت است. شناخت بی حد و مرز، با توهم دسترسی به ذات جهان، تنها موجب ایجاد خطاست. بنابراین، «محدودبودن به مرز» و «تناهی» مؤلفه‌هایی هستند ایجابی که ضامن شکل گرفتن سوژه، بنیان امکان شناخت وی و ضامن اختیار اویند. اگر سوژه‌ی دکارتی، با یقین به صحت تصورات ذهنی خویش، هرگونه شک را کنار می‌زند و معرفت را بر یقین استوار می‌کند، سوژه‌ی کانتی دقیقاً همین یقینیات یا جزمیات متافیزیکی را به نقد می‌کشد: بیداری راوی داستان دکارت، خود صرفاً برخاستن از خوابی است درون خوابی دیگر، که راه بیدارشدن از آن، تجربه‌گرایی هیوم است.
سوژه از جایگاه متناهی و زمانمند خود به ارزش‌های بی‌زمان اخلاق گردن می‌نهد و شناسایی خود را سازمان می‌بخشد. کانت با تکیه بر تناهی تجربی آدمی، و محدودکردن شناسایی وی، قلمروی ناشناختنی را باقی می‌گذارد؛ قلمرو شیء فی نفسه که شهود محدود انسانی را بدان دسترسی نیست. در واقع همین قلمرو، که دیگر شناخت بدان دسترسی ندارد. ضامن فرمان بردن سوژه از فرامین اخلاق است. این گونه است که شناخت کنار زده می‌شود تا جا برای ایمان باز شود.
بدین ترتیب، در خودمان اصلی داریم که قادر است ایده‌ی فوق محسوس را در درون ما و از این طریق همچنین در بیرون ما برای شناختی که البته فقط از نظرگاهی عملی ممکن است تعیین کند، اصلی که فلسفه‌ی صرفاً نظریه‌پرداز (که از اختیار نیز مفهومی صرفاً سلبی می‌توانست فراهم کند)، باید از دسترسی به آن نومید باشد. (کانت؛ نقد قوه‌ی حکم: 465)
دسترس‌ناپذیری امر فوق محسوس، مرز ایجابی وجود انسان است، چه در قلمرو نظر و چه در ساحت عمل. نقد، با تکیه بر تناهی آدمی، شناسایی و اخلاق را ممکن می‌سازد. دکارت تناهی سوژه را مرزی در برابر او می‌دانست، مرزی که اگر خدای غریرِفریبکاری در کار نبود، موجب می‌شد تا هرگز شناسایی ممکن نشود. لکن کانت، با دگرگون کردن مفهوم تناهی، پروژه‌ی نقدی را مستقر می‌سازد. تناهی، تولیدگر و ایجابی است، زیرا شرط امکان شناسایی ماست. محدودیت‌های سوژه دیگر نه اموری سلبی، بل بنیان‌های پیشینی دانسته می‌شوند که هر داده‌ی شناختی‌ای باید به واسطه‌ی آن‌ها و با تبعیت از آن‌ها قابلیت شناخته شدن بیابد. مرزهای شناسایی- مرزهای تناهی- مولّد شناسایی و تعین‌بخش بدان هستند؛ و نیز مبنای اختیار ما. کانت مفهوم تازه‌ی «نقد» را با تکیه بر همین تصور از تناهی گریزناپذیر آدمی صورت‌بندی می‌کند. نقد به سوژه می‌آموزد که به جای گریختن از تناهی خویش باید آن را مبنای زیستن و شناختن قرار دهد. نقد تنها با برجسته ساختن تناهی آدمی ممکن می‌شود و همین تناهی مبنایی برای امکان شناسایی اوست.
تناهی همچنین هدف مهم پروژه‌ی نقد را تضمین می‌کند: با مستقرساختن مرزهای وجود تجربی سوژه، قلمروی در فراسوی تجربه باقی می‌ماند، قلمروی ناشناختنی که انسان متناهی را بدان دسترسی نیست. اینجا قلمرو فرمان بردن از دستور اخلاق است؛ قلمرو تاریک شیء فی نفسه. کارکرد ایجابی نقد و ایجابیت تناهی نزد کانت بار دیگر برجسته می‌شود. اهمیت «چرخش کوپرنیکی» کانت در همین نکته نهفته است: نبوغ کانت آنجاست که او معانی منفی و سلبی تناهی را کنار می‌زند و آن را بدل به امری ایجابی می‌کند. تناهی بر شکاف میان زندگی تجربی سوژه، که محکوم ضرورت گریزناپذیر قوانین علّی است، و زندگی اخلاقی او، که تابع علیتی از سنخی غیرِپدیداری است (اختیار) چیره می‌شود. سوژه با به رسمیت شناختن مرزهای وجود متناهی خویش، به جای کنکاش نظری در آنچه ماورای مرزهاست، تناهی خود را بدل به بنیان اخلاق می‌سازد. نقد، به رسمیت شناختن همین تناهی است.
«وقتی فهم عامیانه‌ی دازاین را کسان (dasMan) هدایت کند، «تصور» خود- فراموش کننده‌ی «عدم تناهی» زمان عمومی شده نیز قبل از هرچیز می‌تواند خود را تحکیم کند». (مارتین هایدگر؛ هستی و زمان)
هایدگرپیرنگ را از همان آغاز در مسیر دیگری پیش می‌برد. دازاین، که پیش از این نشسته در پشت میز و غرق در تأملات دکارتی خود، سعی داشت به خود ثابت کند که رؤیا نمی‌بیند، حالا گامی به عقب برگشته؛ دیگر نمی‌پرسد که آیا قلمی که با آن می‌نویسد، یا دستگیره‌ی در اتاقش، واقعی است یا موهوم. روایت او در میان ابزارهایی می‌گذرد که برای استفاده کردن از آن‌ها لازم نیست بدان‌ها بیندیشد. دیگرانی که نه نفس‌هایی متصل به بدن‌ها، بلکه مؤلفه‌های برسازنده‌ی وجود وی هستند، پیش از آنکه او از زندگی روزمره خارج و به تأملات خود مشغول شود، راه‌ها و شیوه‌های بودن در این جهان را تا حد زیادی برای او تعریف کرده‌اند. او هرگز همچون سوژه‌ی دکارتی درگیر زیستن در نقطه‌ی صفر نیست، نقطه‌ی آغازینی بیرون از زندگی هر روزه که باید از محبس آن پای بیرون گذاشت. نقطه‌ی صفری وجود ندارد. بودن دازاین، بودن در میانه‌ی سنتی است که از گذشته به جانب او می‌آید و آینده‌ای که او خود باید بسازد.
دازاین در هر درگیری در جهان زندگی هر روزه با «مرز»ها برخورد می‌کند. مرز آن چیزی است که دازاین را از دیگر هستندگان منفک می‌کند. تفاوت دازاین در گرو مرزهای وجودی اوست، و توجه او به این مرزها. دازاین است که با مرزهای وجود خود برخورد می‌کند و در جهان، قلمروها و مرزها را مشخص می‌کند. اما مهم‌ترین مرز وجود دازاین، آنجاست که دازاین با تناهی خود روبه رو می‌شود. دازاین، بودن- به جانب- پایان خویش است. نخستین گام برای رفتن به جانب هستی‌شناسی‌ای رها از جزم‌های مستقر، دریافتن این نکته است که زمان دازاینی که به جانب پایان خویش می‌شتابد، محدود و متناهی است. تناهی دازاین، مهم‌ترین مرز وجودی اوست.
سوژه‌ی کانتی آنجا به قلمرو مغالطات درمی‌افتاد که مقولات فاهمه را رها از مرزهای زمانی به کار می‌بست: از تصور جوهر عاری از محدودیت زمانی، به تصور نفس جاوید می‌رسد و فریفته‌ی پندارهای مابعدالطبیعه‌ی جزمی می‌شد. دازاین نیز در معرض همین توهّم است: از آنجا که همواره دیگرانی هستند که حتی پس از مرگ من به بودن خود ادامه دهند، من نیز دستخوش این توهّم می‌شوم که زمان من نامحدود است. این نسخه‌ی هایدگر پارالوژیسم کانتی است. انگاره‌ی زمان نامحدود، همچون توهّم نفس جاودان، هستی‌شناسی را از اصالتش دور می‌سازد. نقد هایدگر بر تاریخ متافیزیک نقدی است از نظرگاه دازاین/ فیلسوف متناهی، بر مفاهیمی که یکسره تناهی دازاین را نادیده می‌گیرند. هایدگر در هستی و زمان نسخه‌ی خاص خود از نقد تجربه‌گرایانه را پیش می‌کشد.
نقد نه تنها باید تناهی را همچون مهم‌ترین مؤلفه‌ی ایجابی خود به رسمیت شناسد، بلکه باید تمامی توجه خود را بدان معطوف سازد. توجه به تناهی آن چیزی است که سراسر بودن دازاین را گرد می‌آورد و تمرکز می‌بخشد. هایدگر، در پی فلاسفه‌ی پساکانتی، به این پرسش توجه دارد که چگونه می‎‌توان امر تکین را شناخت: این دازاین تکین به خصوص در زیستن بی‌مانند خود، چگونه می‌تواند متعلق بررسی هستی‌شناسانه و فلسفی باشد؟ در نتیجه، نقد باید به چگونه تکوین دازاین در انفراد خویش توجه کند و در شرایط امکان تکنیکی دازاین را در تناهی وی بجوید. دازاین، علی رغم برخورداری از ساختارهایی کلی، همواره یک فرد تکین است.
دازاین، که به جهان پرتاب شده است، بی‌آنکه بخواهد، چاره‌ای ندارد که در برابر امکانات پیش روی خویش دست به گزینش بزند. اما چگونه برگزیدن امکان می‌تواند منجر به تکنیکی دازاین و تفاوت یافتن او بشود؟ در نظر هایدگر انتخاب زمانی می‌تواند اصیل باشد که از منظر وقوف به تناهی و مرگ صورت پذیرد. «تنها پیشی جستن بر مرگ است که هرگونه امکان تصادفی و مستعجل را طرد می‌کند. فقط آزاد هستن برای مرگ است که صاف و سره به دازاین هدف می‌دهد و اگزیستانس را به درون پایان‌مندی‌اش می‌راند. پایان‌مندی به دست‌آمده‌ی اگزیستانس، دازاین را از کثرت بی‌پایان امکان‌هایی چون رضایت‌مندی، سهل‌انگاری، طفره روی که خود را به عنوان نزدیک‌ترین امکان‌ها عرضه می‌کنند بازمی‌گسلد و او را به بساطت تقدیرش وارد می‌کند» (هایدگر؛ 480). تقدیر دازاین پایان خاص و اشتراک‌ناپذیر اوست. پیشی جستن بر مرگ، دازاین را از تفسیر عامیانه‌ی زمان رها می‌سازد. مهم‌ترین مؤلفه‌ی این تفسیر عامیانه چیست که دازاین باید از آن رها شود؟
اصلی‌ترین مبنای تفسیر عامیانه و نااصیل زمان، قول به «نامتناهی» بودن زمان است. زمانی همچون خط بی‌پایان و بی‌آغاز اکنون‌ها. «وقتی فهم عامیانه‌ی دازاین را کسان هدایت کند «تصور» خود- فراموش کننده‌ی «عدم تناهی» زمان عمومی شده نیز قبل از هر چیز می‌تواند خود را تحکیم کند» (همان: 528). این زمان عمومی شده و همگانی، پایانی ندارد. همین بی‌پایان بودن و همگانی بودن زمان، مانع از آن می‌شود که دازاین بتواند زندگی خاص خود را روایت کند. هایدگر نه تنها یکسره دلمشغول به دست دادن روایتی از اگزیستانس دازاین در شکل استعلایی آن است، بلکه خود «روایت کردن» را مبدل به ویژگی بنیادین دازاین می‌کند. انسجام هستی دازاین در گرو روایت منسجمی است که از هستی خود به دست می‌دهد. پروا داشتن نسبت به انسجام این روایت، دازاین را متوجه تناهی و زمانمندی‌اش می‌کند. هایدگر امکان روایت شدن زندگی دازاین را به جای «نفس» می‌گذارد که وحدت‌بخش به وجود انسان تلقی می‌شد: می‌توان گفت که روایت‌پذیری، در نظر هایدگر، منزل بعدی نقد کانت بر علم‌النفس متافیزیکی است. «تاریخ» (history) «داستانی» (story) است که دازاین از وقوع خویش در این جهان ارائه می‌کند تا ذرات پراکنده‌ی وجود خویش را گرد بیاورد. داستان هر دازاین، داستانی است منحصر به فرد، داستانی که دازاین را تکینه می‌سازد تا یکسره از «نوع» جدایش کند. روایت است که شرط تفاوت دازاین است.
هایدگر هر دازاین را بدان فرامی‌خواند تا قاعده‌ی بودنی خاص خود را بیافریند. آنچه در زندگی این دازاین منفرد آفریده می‌شود باید مبنای زیستن او باشد. با گسستن از هنجارهای کلی و بیگانه و آفریدن قاعده‌ای بی‌نظیر برای زیستن است که دازاین تفاوت خود را آری می‌گوید و بدل به هستنده‌ای منحصر به فرد می‌گردد. اگزییدن (6) دازاین منفرد و بودن او در جهان به شیوه‌ای منحصر به فرد، شرط تکوین و یگانگی اوست. دازاین نه سوژه‌ی دکارتی عام و فراگیر، بلکه نقطه‌ای است که در آن هستی در قالب یک تکنیکی منحصر به فرد بیان می‌شود. تنها دازاین است که قادر است قاعده‌ای خاص برای اگزییدن خویش بیافریند و از تعلق به یک نوع فراتر رود.
نقد هستی‌شناسی نخست با نقد پراکندگی وجود دازاین و تسلیم شدن آن به انگاره‌های فراخ و عاری از فردیت در فهم خویشتن و هستی آغاز می‌شود. هستی و زمان با ارائه‌ی روایتی از شکل بودنِ هر دازاینِ ممکن، می‌خواهد به هر فرد یادآوری کند که شرط حصول فهمی درست از هستی، توان ماست در ارائه‌ی روایتی از بودن خودمان در جهان. هستی و زمان ناقد روایت‌های غیرشخصی و نامتناهی از هستی است و تناهی دازاین را بدل به شرط اصالت روایت او از هستی خودش و سپس هستی بماهو می‌کند. انگاره‌ی «بازتاب» به دست هایدگر دگرگون می‌شود. باید از بازتاب عقل بر خودش و نقد عقل به دست خود عقل، به بازتاب روایت هستی متناهی خود در روایت خود از هستی بماهو رسید. هستی شناسی در مقام اصلی‌ترین فعالیت تولیدگرانه‌ی دازاین باید در شرایط وقوف به تناهی خویش خلق شود.
از همین منظر می‌توان مبادرت به نقد هستی‌شناسی کرد. در سراسر هستی و زمان، هایدگر به همین شیوه‌ی نقد خود را پیش می‌برد. دازاین برای آنکه بتواند امکانی را از میان امکانات پیش رو برگزیند، نخست با گستره‌ی امکاناتی مواجه می‌شود که همان «جهان» نام دارد. جهان دازاین هرگز مکانی امتدادی نیست، بلکه فضایی است اشتدادی که در آن امکانات مختلفی می‌توانند بالفعل شوند. جهان زمانی مبدل به امتداد محض می‌شود که تناهی و تکینگی آن نادیده گرفته شود و به جوهری ممتد فروکاسته شود.
[نزد دکارت] هر آنچه که موافق با نوع هستی‌اش به گونه‌ای است که با آن هستی‌ای که در شناخت ریاضی قابل دسترسی است متکافو است به معنای اصیل هست. این هستنده همان هستنده‌ای است که همیشه همانی است که هست؛ از همین رو هستی حقیقی چیزهای مورد تجربه در جهان را آن چیزی تشکیل می‌دهد که برخورداری‌اش از خصلت ماندگاری دائم، [...] را می‌توان نشان داد. چیزی که همیشه باقی باشد همانی است که حقیقتاً هست. و چنین چیزی را ریاضیات می‌شناسد. (هایدگر، همان: 128-129)
اگر یک صفت باشد که در مورد دازاین نتوان به کار برد، این است که دازاین «همیشه همانی است که هست»، دازاین همواره در دگردیسی است. «دازاین همواره همانی است که خواهد بود». دازاین بالفعل ساختن آن «نه- هنوز» بی‌پایان است که همواره او را از مرزهای این همانی‌اش بیرون می‌کشد، تا با مرزهای تناهی مواجهش سازد. و زمانی خواهد رسید که دازاین دیگر نتواند باشد. آنچه از دست خواهد رفت، تکنیگی این دازاین به خصوص و منفرد است در زمان متتناهی‌اش. هر نقدی بر هستی‌شناسی باید از منظر همین تناهی صورت پذیرد. تنها بدین طریق است که نقد می‌تواند به صورتی ایجابی زیستن دازاین را در جهان لمس کند؛ تا مفاهیم آن همچون لباس‌هایی بیش از اندازه گشاد بر تن وجود متناهی دازاین نباشند.
هستی و زمان، علاوه بر اینکه روایتی دیگر از بودن در این جهان به دست می‌دهد، فراخوانی است برای آنکه هر کدام از ما روایت یگانه‌ی خود را برسازیم. داستان فلسفه‌ی مدرن با تأملی در باب چیستی روایت به اوج خود می‌رسد. روایتی که همواره باید مورد نقد قرار گیرد و نیز شرایط نقد روایت‌های هر کدام از ما از هستن متناهی‌مان را روشن سازد. اگر کانت معتقد بود که موجودی نامتناهی هرگز نیازی به شهود و در نتیجه فلسفه نخواهد داشت، هایدگر نیز بر آن است که فلسفه همواره فعالیت موجودی است متناهی که در کار ساختن روایتی است از وجود خویشتن.

پی‌نوشت‌ها:

1- دانشجوی دکتری فلسفه‌ی دانشگاه علامه طباطبایی.
2- Intuitus derivativus.
3- Intuitus originarius.
4- Dogmatic slumber.
5- Reflexive.
6- Existiren.

منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394